داستان هميشگي(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

به آينه خيره شد،خودش را نديد.تنها چند خط گيج و مبهم اشكالي شبيه به او ساخته بودند.
يا اين روزها آنقدر شبيه زمستان بود كه بي هيچ ردپايي در برف وبهمن گم شده باشد.
بايد كمي رنگ ولعاب به صورتش ميداد ،شايد خودش را مي شناخت.
اما نه...
اين روزها رنگ هم بي رنگ شده بود،ديگر غيرت گذشته را نداشت.
چه مي توانست بكند.
-كاچي به از هيچ چي...
يكباره دلش براي همسرش تنگ شد آخراين اواخر كمتر همديگر را مي ديدند.
نه آنكه مردخانه پايش را چپ بگذارد بلكه آنقدر بار زندگي سنگين شده بود كه بيچاره بايد زمان بيشتري را صرف رساندن آن به مقصدي مي كرد كه ديگر كسي نشاني اش را از بر نداشت.
زن لبش را گاز گرفت و گفت :ديگر بس است بايد تغيير كنيم.
از خودش وخانه شروع كرد تا آنجا كه توانست همه چيز را زيرو رو كرد،دستانش ناتوانتر از آن چيزي بودند كه فكر مي كرد اما قلبش نيرومندتر بود.
دلش مي خواست بهترين شام دنيا را بپزد اما چه فايده ،خيلي وقت بود تنها شام مي خوردواين بهاي يارانه اي بود كه به ياريشان آمده بود.
به هر حال زيباترين لباسش را پوشيد وآنقدر به خودش رسيد كه انگار دوباره همرنگ و هم عطر شكوفه هاي گيلاس شده بود.
با ذوق وشوق فراوان تك تك ثانيه ها را مي شمرد.
-او هم حتما خوشحال خواهد شد.حتما خواهد گفت همه چيز زيبا شده است،حتما خواهد گفت ،چقدر دوست داشتني تر شده ام
همه چيز برايش مثل روزهاي اول پيوندشان شده بود.جز آنكه مرد دير تر به خانه مي آمد .
وقتي كه كليد ،قفل در را گشود زن مثل بچه آهويي چابك از جا پريد.
-خسته نباشي آقا
-سلام
ومرد او را نديد ،بي هيچ كلامي به رختخواب رفت....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:35توسط امیر هاشمی طباطبایی | |